سالهایی نه چندان دور همین نزدیکی ها، مردانی در همسایگی ما زندگی میکردند که زندگی برای شان جدیترین بازیچه ها بود.زندگی نکردند،چون هیچ وقت اسیر وذلیل زندگی نشدند.زندگی میکردند چون معنای زندگی را فهمیدند.آنها آمدند تا زندگی کردن را به ما یاد دهند وما یاد نگرفتیم.چشم دوختند در چشم ما وبا سکوتشان فریاد زدند که جور دیگجر هم میشود زندگی کرد.آنها رفتند وما ماندیم.رفتن آنها به رفتن یک ستاره ی دنباله دار می ماند و ماندن ما به ماندن آب در مرداب روزمرگی ها،انگار که آنها مانده اند ومامیرویم.امروز سر برداشته ایم وچشم دوخته ایم به دنباله ی آن ستاره تا مسیرش را گم نکنیم.شاید کسی از ما خواست به آنها بپیوندد.
رفته بودیم اتاق فرماندهی.کارش داشتیم که نبود.یادمان افتاد که روز چهارشنبه است و وقت نظافت.رفتم طرف دستشویی ها.آنجا بود ودر حال شست و شو.رفتم سطل را بگیرم .نداد.گفتم:(شما چرا حاجی!؟) همین طورکه کار میکرد گفت: یادت باشه!فرمانده موقع جنگ برادر بزرگتر همه حساب میشه ودر بقیه مواقع، کوچکترین وحقیرترین برادر اون ها.
ولی حالا خودمونیم ماها که اسم خودمونو گذاشتیم نسل سومی واسه اونا...نه واسه مردم...نه بابا!اصلا واسه خودمون چیکار کردیم...!؟ها!؟