بچه که بودم از جریمه های نانوشته که بگذریم
سلمانی و ساعت و سیب
سکه و سلام وسکوت
و سبزی صدای بهار
هفت سین سفره ی
من بود
بچه که بودم دلم برای آن کلاغ پیر می سوخت
که آخر هیچ قصه ای به خانه نمی رسید
بچه که بودم تنها ترس ساده ام این بود
که سه شنبه شب آخر سال
باران ببارد
بچه که بودم
آسمان آرزو آبی
...و کوچه ی کوتاه مان پر از عبور چتر و چلچراغ و چلچله بود
:شعر از
کتاب "گفتم بمان نماند" از یغما گلرویی
۱ نظر:
درود بر شما دوست قدیمی و مهربانم
همتی جان خیلی محبت کردی که قدم به دیدگانم گذاشتی.
امید دارم همواره سرزنده و شادان و شاداب و پیروز باشی در پناه یزدان.
بدرود
آریانا آریارمن
www.ariarman.persianblog.ir
ارسال یک نظر